بند کفشهایت
تو را دوست دارم
برای بعد از ظهرهای بهمنی- زمستانی
که مایل به شب هستند
و برای دلتنگیِ آن هنگام
که رشتههای پنبهشده
آسمان و زمین را
به هم میدوزند
تو را دوست دارم
برای گریز
از آنچه دوست ندارم
برای زدن به طعم و تن باران بی چتر
وقتی واقعیت آن
بیرون اطاق میبارد
و نشستن زیر طاق وُ
گشتن به دنبال واژههای بارانی
کویر مکرّر است
تو را دوست دارم
تنها خودت را
بیهرچه داری
پس هرچه داری
از «بند کفشهایت*»
تا بندهای دیگر
وا بگذار و
پیش من
با پای برهنه بیا
یا
به خوابت اگر آمدم
خودت باش
قندانی فقط
روی میز بگذار
با دو استکان خالی
و چای و چیزکی حاضر کن
کش آوردن شب
با من.
* شاید هم تعارضی باشد با این جملهی فروغ فرخزاد که «قربان بند کفشهایت بروم» در یکی از نامههایش به ابراهیم گلستان.
آینه و دایره
خیال میکردم
جزئی از یک زیبایی غریب هستم
به نگاه تو
که همیشه
در خوابها و بیخوابیهایت
کارها و بیکاریهایت
پرسه میزنم
امّا باد
اینطور که
در آینهام وزیدن گرفته
تمام تصویرها را
تا «آذر، ماه آخر پاییز*»
خواهد برد
آن وقت تو
در دایرهات تنها میمانی
میان همسانیِ زاویهها
حیران میچرخی و
ناباورانه گم میشوی
* ابراهیم گلستان، کتابی دارد به همین نام.
< قبلی | بعدی > |
---|